بمناسبت22دیماه تولدپدردلسوز و مهربانم در غم فراغش

ساخت وبلاگ

 

بمناسبت22دیماه تولدپدردلسوز و مهربانم در اولین غم فراقش

اللهم صل علی محمد و آل محمد

امشب دیگه اشکام بی صدا نیست

چرا من امشب اشک میریزم وقتی که باید بخندم؟

چرا وقتی باید کنارم باشی نیستیو ازم دوری؟

عزیزم ...

 

تا کی کنم صبوری؟

من هم روی سینه ام سنگینیه یه سنگ رو احساس میکنم ... سنگینیه سنگی که توی قبر رو سینه اته رو حس نمیکنی اما تن  من...

 همه ی  وجودم زیر سنگینیه بغض ام له شده...

بابا دارم مثل بچه ها گریه  میکنم .بیا ببین...

 بابا تو رو خدا امشب برگرد واسم...

بابا

مهربونم برگرد

امشب ..شب اومدن توء نه رفتنت

امشب باید باشی .امشب باید باشی.

امشب باید باشی تا بغلم کنی .اگه تو نباشی  کی اشک هامو پاک کنه؟ کی بهم یادآوری کنه  خدا بزرگه ؟ کی بهم بگه نا امید نشو؟

الان باید کنارم باشی بگو چی کار کنم ؟

چه طور پیدات کنم؟ باید کجا رو بگردم؟

باید دل خاک رو بشکنم؟

من حریف  خاک نمیشم ببین به جاش خودم میشکنم.

یادته همیشه وقتی شمع ها رو روشن میکردم میگفتم بابا تا 3 میشمارم بعد با یه حرکت میخوام تمام شمع ها رو خاموش کنی

.بابا امسال شمع تولدت شدم ببین چطور واست میسوزم

 اگه بیای .میبینی تا صبح دیگه چیزی نمونده از من

یه قاب عکس یه دنیا خاطره

امشب دیگه اشکام بی صدا نیست.

فردا تولدته بابا تولد عزیزمه باید با یه سنگ و یه عالمه خاک واست جشن بگیرم

بابا بیا من

شمع تولدتم بیا خاموشم کن دارم میسوزم اینقدر میسوزم تا وقتی که یا تو بیای خاموشم کنی یا خودم تا آخرش یسوزم تا وقتی که نموم بشم

بابا.. دلم ...

دلم گرفته ای خدا

اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم

...گوش کن بابا

مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،

 

هنوز قطره هایی از اشکهای  آن روزها بر چشمانم نشسته ،

 

حالم بهتر نیست از این دل خسته ... گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش
کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام
، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای
زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ،

نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می کشم
 من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام بود من آن دست های گرمت را می خواهم که یک عمرعبادت نوشت

با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت ماندن ندارم

این بغض لعنتی.... این بغض لعنتی

وقتی دیروز باران بارید

“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم

“آن مرد با نان آمد”

یادم آمد که دیگر پدرم در باران

با نانی در دست

و لبخند بر لب

نخواهد آمد

دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش

با زمین و تنهائیش

با خورشید و نبودنش

به یاد پدر سخت گریستم

پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت

پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست....

 

به امید روز وصال

 

روستای مز جایی برای زندگی ...
ما را در سایت روستای مز جایی برای زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین شجاع mazdatcom بازدید : 924 تاريخ : 22 دی 1391 ساعت: 18:9